محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

بدون عنوان

١٢ بهمن که شروع میشه یاد روزهای مدرسه رفتنم می افتم از دهه فجر خیلی خوشمون میومد چونکه مربی پرورشی میومد در کلاس مارو میزد میگفت عابدی بیاد برای تمرین تئاتر ومن 10-15 روز از شر توی کلاس نشستن راحت بودم همیشه هم نقش اول رو بمن میدادند یا مادر شوهر میشدم پدر عروسه رو در میاوردم آخره تئاتر هم نتیجه میگرفتیم که این کار درستی نیست یا اینکه مادر میشدم با نه تا دختر که نمی تونم از پس خرج ومخارجشون بربیام همشون هم بی حیا و زبون دراز که هی مانتو میخوان و کفش میخوان و ..... ویا اینکه آبدارچی میشدم بعضی وقتها هم همسر شهید و یاهمسر اسیر میشدم بعدش هم نوبتی مدارس رو دعوت میکردند که تئاتر ما رو ببینند بعد از مدارس هم دوسه نوب...
12 بهمن 1390

9/11/90

سلام دیروز با محیا و روژین و خانم رهبر رفتیم بوستان برای خرید از همان زمان ورود بچه ها گفتند ما جیش داریم تا بردیم  بعدش آوردیم فرمودند پی پی داریم تا چهار طبقه رو بریم پایین و برگردیم کلی طول کشید. بعدش یکی گفت من بستنی میخوام و اون یکی گفت من ایستک میخوام کلی راه رفتیم تا اقلام درخواستی رو تهیه کردیم که بعدش بستنی نصفه نیمه ریخته شدزمین و ... ماشا الله داخل هر مغازه ای که میرفتیم سرشون رو میکردند داخل ویترین و دست به همه چیز میزدند رفتیم عینک فروشی ،یه دفعه دیدیم همه عینک ها رو امتحان میکنند یه صندلی بود که محیا نشسته بود روژین رفت داخل و از سمت فروشنده هرچی صندلی بود بر داشت آورد بیرون. بیچاره فروشنده ها که ه...
10 بهمن 1390

به یاد قدیمای نه چندان دور

این عکس رو از وبلاک پرنیا برداشتم هیش کی دختر خودم نمیشه زندگی دفتری از خاطرهاست یک نفر در دل شب، یک نفر در دل روز یک نفر همدم خوشبختی هاست یک نفر همسفر سختی هاست چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد ما همه همسفریم ...
9 بهمن 1390

بدون عنوان

سلام اصلا حس نوشتن نیست ولی می نویسم دیروز از اینجا که رفتیم خونه شام گذاشتم روی گاز وبعد رفتیم بوستان محیا رو گذاشتم شهربازی و خودم رفتم خرید از حراجی دو تا پالتو برای محیا خریدم و یه شلوار که به پالتوهه بخوره و این هم قابل توجه مادرهایی که میخوان لباسهای تخفیف خورده بخرند بوستان میدان پونک حراجای خوبی داره وقت کردید سر بزنید.
9 بهمن 1390

محیا در داران

سلام سه شنبه 27 دی رفتیم داران همراه با خاله و مهرناز با اتوبوس دایی عبدالحسین  فوت کرده بود از طرفی هم سالروز فوت عبدالله پسر خواهرم بود عبدالله 24 سالش بود خدا رحمتش کنه .الکی الکی از دنیا رفت همیشه در قلب مایی عبدالله هرگز فراموشت نخواهیم کرد . مادرم هم ازکربلا برگشته بود. توی این چند روز ما توی مراسم ختم و عزا بودیم ولی محیا حسابی با بچه های فامیل بازی کرد و خوش گذروند  شعرشهریار به ذهنم رسید که :  بیز خوشودوخ خیرات اولسون توی اولسون : ما خوش بودیم که خیرات و عروسی باشه.  فرق ائله مز هر نولوجاخ گوی اولسون : فرقی نمی کنه هر اتفاقی میخواد بیفته. هر وقت قبل از این میرفتیم د...
5 بهمن 1390